گنجور

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

آن دل که ز جام عشق مسرور بود

در سینه اگر بماند مجبور بود

تا کی در قید جسم خاکی باشد

آخر تا چند زنده در گور بود

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

جویا هر کس که محرم راز بود

با خامشی و سکوت دمساز بود

پر حرف زدن علامت بی خردی است

آری ظرف تهی پر آواز بود

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۱

 

خوب است که زخم یار کاری نبود

جز لذت درد امیدواری نبود

شمشیر توام کرد به یک زخم شهید

با دولت تیز پایداری نبود

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

در تعزیهٔ حسین آن شاه شهید

تا روز قیامت خوشی از خلق رمید

هر صبح شود تازه فلک را این داغ

مردم به گمان آنکه خورشید دمید

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۳

 

در ماتم شاه شهدا گریه کنید

دریا دریا در این عزا گریه کنید

چون ابر بهار با تمام اعضا

بر تشنه لبان کربلا گریه کنید

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۴

 

از خلق چه اندیشه به ارباب هنر

وز خصمی این طایفه شانرا چه ضرر

هر چند که آستین بر آن افشانند

خاموش نمی شود چراغ گوهر

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۵

 

بدگوهری ار به نیکیت بسته کمر

بیگانه از آن نکوئیش دان گوهر

از دیدهٔ عینک مطلب بینایی

هر چند کند تقویت نور نظر

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۶

 

افسوس ز تخم آرزو کشتهٔ عمر

وز حاصل با خون دل آغشتهٔ عمر

صد حیف که در حسرتم اوقات گذشت

گلدستهٔ داغ بستم از رشتهٔ عنر

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۷

 

شوری اگرت هست ز مردی درسر

از حق نمک تا بتوانی مگذر

گر چشم تو بر دلبر یاری افتد

شمشیر برهنه باش در قطع نظر

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۸

 

آید بوی یدالله از خاک بشر

هر چند بود زجهل حالش ابتر

با آنکه برون آمده است از دریا

بیرون نتواند آمد از آب گهر

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۹

 

هر کس ز نخست شد به غفلت خوگر

منعش چو کنند بیش افتد به خطر

چندانکه زنندش سرپا راهروان

خواب ره خوابیده شود سنگین تر

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۰

 

خواهی دل روشن از چو مهر انور

صیقل کنش از موجهٔ خوناب جگر

بر صاف دل اسرار خفی پنهان نیست

خط از عینک جلی نماید بنظر

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۱

 

یکه شوی ار زخواب غفلت بیدار

هر سوی که بنگری بود جلوهٔ یار

در هر ذره سر الهی پنهان

چون معنی نازکست در خط غبار

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۲

 

با تلخی ساز تا شود شیرین تر

خونابهٔ دل خور که شوی رنگین تر

از پند چو رنجیدی اثر بخشد زود

آری هر می که تلخ تر زورین تر

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۳

 

سرسبز شده جهان ز فیض نوروز

یعنی که رسید روز عشرت اندوز

بنشسته امیر مؤمنان جان نبی

بگرفته قرار حق به مرکز امروز

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۴

 

ای روی تو آفتاب در چشم تمیز

وی زلف سیاه تو بود عنبر بیز

عمرت گویم ولی ازین می ترسم

کز نسبت او تو بی وفا گردی نیز

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۵

 

زان عارض لاله گون و آن خال بنفش

نه فکر کلاه دارم و نه غم کفش

با آن سر مژگان دل خونین مرا

باشد پیوسته صحبت مشت و درفش

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۶

 

زان پیش که پا فرق کنیم از سر خویش

بودیم مدام طالب دلبر خویش

چون غنچه به شوق گرد سرگشتن او

در بیضه رسانده ایم بال و پر خویش

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۷

 

شماعیک آن به بحر مکاری غرق

می ریزد شمع بسکه با حیله و زرق

یک چشم زدن بیش نباشد روشن

گویی که بود فتیله اش از رگ برق

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷۸

 

هر جا مژه اش خلاند نوک گزلک

پاشیده نگاه نمکین کان نمک

ای وای به قصد دل خونین جویا

بستند کمر دو چشم او چون عینک

جویای تبریزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode