گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱

 

زین باغ، که در وی گل شادی خودروست

دلها همگی، با غم عالم یکروست

دلگیر کسی را نتوان دید در او

جز شاخ که از غنچه گره بر ابروست

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

ای آنکه دلت جز بهوس مایل نیست

از رشتن رشته أمل غافل نیست

از بسکه در او علاقه ها بسته بهم

دکان علاقه بندی است این، دل نیست

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳

 

ای آنکه ترا جز غلیان همدم نیست

جز حرف نی و شیشه ز بیش و کم نیست

خواهی که بود شیشه غلیانت صاف

گر شیشه دل صاف نباشد غم نیست

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴

 

کس را چو زبان نرم خود همدم نیست!

پشتی، چون روی گرم در عالم نیست

از بد گهران، چه نقص خوشخویان را؟

تا شیشه بود نرم، ز سنگش غم نیست

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

امید ز هر که هست، باید برداشت

دل ز آنچه بجز حق است، باید برداشت

در وقت دعاست، دست برداشتنت

رمزی که ز جمله دست باید برداشت

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

هر بی جگری ز تنگ دنیا نگذشت

هر گل بدن از خار تمنا نگذشت

زین بحر، گذر با دل نازک نتوان

با مشک حباب کس ز دریا نگذشت

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

بر درگه خلق، بندگی ما را کشت

هر سو پی نان دوندگی ما را کشت

فارغ نشویم یکدم از فکر معاش

ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

مستی جوانیم بطاعت چو نهشت

گفتم: این تخم، پیریم خواهد کشت

دنیا همه کرد پیریم صرف أمل

زین پنبه چه رشته ها که این زال نرشت!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹

 

از بهر خلافت پیمبر بی گفت

طاق است آنکس که بود زهرا را جفت

کس را ندهد خدای این دولت، مفت

برجای نبی کسی نشیند کاو خفت

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

دنیا، که بجلوه میکند مفتونت

تو بسته بدو دل، او کمر بر خونت

این شاهد غداره چنبر بازیست

کز چنبر چرخ میکند بیرونت

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

عزت، ثمر فروتنی میگردد

پستی، معراج برتری میگردد

قدرت ز فتادگی دو چندان گردد

افتد چو الف ز پای، پی میگردد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲

 

ای آنکه همیشه در پی خوابی و خورد

پا در زد و خوردی از برای زد و برد

ننگت بادا،اگر چنین خواهی زیست

خاکت بر سر، اگر چنین خواهی مرد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳

 

گه در غم پوششی و، گه در غم خورد

گویا نشنیده‌ای که می‌باید مرد

تا چند غم زندگی خویش خوری؟

گاهی غم مرگ نیز می‌باید خورد!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

عمر تو بفکر دنیی دون گذرد

کی یک نفست بیاد بیچون گذرد؟

از بهر خیال باطلی، چند ای دل؟

از حق مگذر؛ کسی ز حق چون گذرد؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

بدخو، از خوی خود بدوزخ باشد

خو آتش جانگداز و، خود یخ باشد

خود را شکند ز سختی بیحد خصم

ریزد دم شمشیر چو پرشخ باشد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

آتش اگرت ز عشق در سر باشد

کسی زیر سر تو بالش پر باشد؟

عیب است که با دعوی پرداختگی

چون آینه ات خانه مصور باشد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

دل، از غم نانی اگرت خون باشد

به ز آنکه بحب جاه مفتون باشد

از بهر سئوال، در بدر گشتن ما

با خانه شمار عاملان چون باشد؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

فرزند، برای روز بد میباشد

آسایش بخش باب و جد میباشد

در گرمی آفتاب، هر ساق درخت

در سایه شاخ و برگ خود میباشد

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

هرگز نه ترا دل غمین میباشد

نی،تر ز سرشکت آستین میباشد

نی چهره چون کاوه و، نه دردی چون کوه

از حق مگذر، بندگی این میباشد؟!

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

گر شعر نه مال و ثروتم می بخشد

صد گونه خوشی و لذتم می بخشد

از شعر همین سود مرا بس که دمی

از فکر جهان فراغتم می بخشد

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۸
sunny dark_mode