گنجور

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰

 

ای میر که دامن دلت غم نگرفت

زین شعر سمج دل خودت هم نگرفت

آزرده مشو چه شد از کشور وزن

شعر تو خروج کرد و عالم نگرفت

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱

 

افسوس که از کنار من یاری رفت

بر چشم من از چشم بد آزاری رفت

تا رنج کناره کردنش می جستم

فرمود خرد گلی ز گلزاری رفت

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

دل رویش را رشک نگارستان گفت

چشمانش را فتنه ترکستان گفت

گفتم دهنش گفت ازین هیچ مپرس

کاین سر مگوست هیچ ازین نتوان گفت

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳

 

آن میر که خویش را کلامی می گفت

درسی دو برای دوسه عامی می گفت

اعجاز ازو دیده ام از من بشنو

در حاشیه درس شرح جامی میگفت

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴

 

دانی زچه شد و قف تعرض جانت

دندان نشکستند سخن دامانت

دانند که وقت شعر خواندن شکنند

از شعر کلوخ چین خود دندانت

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

هرچند پسر مرتبه عالی افتاد

بی بندگی پدر کجا یافت مراد

کم عمری ابر را همین است سبب

کز دریا ز او و برزخ وی افتاد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

در عالم تنگ عرصه سفله نهاد

سر بر زانو بنفشه سان باید داد

گردون دونست روی او نتوان دید

گیتی تنگست راست نتوان ایستاد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

بی روی تو جان محنت اندوز مباد

عالم بی آن شمع شب افروز مباد

روی تو به روز ماند از نیکویی

اما به روز من که آن روز مباد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

تنها نه به خون این دل مفتون خسبد

آن گونه که نه از دست تو در خون خسبد

باشد مثلی که خون بخسبد یارب

در طره چون شبت دلم چون خسبد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹

 

از دیده ی من چو دل برون می افتد

عالم بر روی موج خون می افتد

دانی ز چه در عشق تو رسوا گشتیم

تنگست دلم شوق برون می افتد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

آن شوخ که دل ز مهر و مه میدزدد

دل از بر شیخ و خانقه میدزدد

دزدیده دل خلق و به دزدیده نگاه

و اکنون از خویش هم نگه میدزدد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

شوخی که کنون دوری من نپسندد

ترسم آخر کمر به دوری بندد

چو شعله آتشی که در هیمه فتد

چون سوخت مرا به دیگری پیوندد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲

 

گر زان که فلک اهل دلی نگذارد

وان را بگذارد که کسان آزارد

چندان عجبی نیست فلک غربالی است

غربال نخاله را نگه میدارد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳

 

هرچند دلم غم تو خون میبارد

او شوق وصال را فزون میبارد

من با یک دل بسر نیارم بردن

با این همه دل زلف تو چون میبارد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

بیچاره دلم راه به کاری نبرد

راهی بسر کوه نگاری نبرد

از دل نبرد غبار غم سیل سرشک

من سیل ندیدم که غباری نبرد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

روزم به غم و شبم به شب میگذرد

این عمر عزیز من عجب میگذرد

از بس که کنم خیال آن زلف دراز

بر من هر شب هزار شب میگذرد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

افسوس که بخت بد کم اقبالی کرد

هر روز شبی و هر شبم سالی کرد

هم چرخ که هرچند دلم پرخون کرد

خون دل من خورد و دلم خالی کرد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

در سینه ز جوش خون دل دردا مرد

زآن روز که زاده بود در خون تا مرد

القصه دل شکسته ما چو حباب

در دریا زاد و باز در دریا مرد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

آن چشم که خون خلق در خواب خورد

کی سیر ز خون دل احباب خورد

خون خوردن چشم های خواب آلودش

آبی باشد که تشنه در خواب خورد

ابوالحسن فراهانی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

ای آن که غمت بدهر شور اندازد

روی تو بر آفتاب نور اندازد

میسوزم ازین غم که مگر روی تودید

خورشید که نور را به دور اندازد

ابوالحسن فراهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۹
sunny dark_mode