گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۵

 

نتوان سخن از دهان تنکت گفتن

زیراک نگنجد اندرو هیچ سخن

گر با دهنت پسته کند هم تنگی

بر در دهن و زبانش از بیخ بکن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۶

 

با نرگس جادوی تو گفت ابن یمین

کز تست دل خسته چنین زار و حزین

ناگاه بگوش او فرو گفت خرد

برخیز و مده صداع مستان چندین

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۷

 

رفتم بشما هنوز مایل دل من

با آنکه ز کس نگشت حل مشکل من

از خاک در شما چو بادم گذران

بر آتش و آب چشم و دل منزل من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۸

 

گه آتش غم شعله زند در دل من

گه آب دو دیده تر کند منزل من

ایچرخ فلک که باد خاکت بر سر

از دور تو باد است همه حاصل من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵۹

 

شاها چو نمیتوان گرفتن کم نان

خوشوقت کسی دان که بود همدم نان

مپسند که بر کنار خوان کرمت

خلقان همه نان خورند و چاکر غم نان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۰

 

چون زلف بنفشه را صبا داد شکن

دم بی می لاله رنگ گلبوی مزن

خاصه بمضاحک اندر آمد بلبل

وز خنده بماند غنچه را باز دهن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۱

 

هر چند بود کعبه اسلام کنون

در مرتبه از کنشت صد پایه فزون

زنهار بدین نیز بخواری منگر

کین هست هم از دائره کن فیکون

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۲

 

گر هست کسیکه حکم او هست روان

پس هر چه کند بنده تو از بنده مدان

فارغ شده اند از بدو از نیک جهان

ممکن نبود وقوع تغییر در آن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۳

 

در دیده دریا وشم آنجان جهان

تا رسته دندان گهر کرد عیان

رفت از پی گوهر طلبیدن دل من

با قافله ئی بسوی بحرین روان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۴

 

خواهم در زهد را ازین پس بستن

بر تو به شکستن و بمی پیوستن

ای دختر رز مادر عیسی شده ئی

بکری و بفرزند طرب آبستن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۵

 

مائیم ز جور فلک آینه گون

با آه دلی که سنگ ازو گردد خون

روزی بهزار شب بغم میاریم

تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۶

 

جان باید و نان و نان نباید بیجان

آن باید و این وزین چه آید بی آن

یا رب چو بفضل خویش جانم دادی

نان نیز بده که جان نپاید بی نان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۷

 

لعلت بشکر خنده همیبارد جان

عکس رخ تو بدیده بنگارد جان

جان ابن یمین بهر نثار قدمت

دارد صنما ورنه چرا دارد جان

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۸

 

چون عاقبت الامر بباید مردن

جز یکدمه را نگه نباید کردن

گر تو غم نا آمده و رفته خوری

ای بس غم بیهوده که باید خوردن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۹

 

تا رفت ببرج آتشی کوکب من

از لرزه بهم نیاید لب من

خوشوقت تبم که درگه رنج مرا

دلگرمی من نکرد الا تب من

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۰

 

یکچند چراغ آرزوها پف کن

قطع نظر از جمال هر یوسف کن

زین شهد یک انگشت بکامت در کش

از لذت اگر محو نگردی تف کن

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۱

 

ای مونس چشم من خیال رخ تو

وی دانه مرغ روحم خال رخ تو

چون عاشق مهجور پریشان از چیست

زلفین تو چون یافت وصال رخ تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۲

 

ای قبله عشاق جهان ابروی تو

بردی دل خلق و دارد آن ابروی تو

گر طالب صید دل مشتاقان نیست

از چیست که افتاده چنین بر روی تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۳

 

هم کار دلم بجان رسید از غم تو

هم آه بآسمان رسید از غم تو

زین بیش مکن بریدن از من صنما

چون کارد باستخوان رسید از غم تو

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۴

 

ای صبح امید من چو شام از غم تو

هرگز نزدم دمی بکام از غم تو

گر بیتو میی میخورم از دلتنگی

خونیست که میخورم مدام از غم تو

ابن یمین
 
 
۱
۲۷
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۳۲
sunny dark_mode