گنجور

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۰

 

ای امر تو ملک را عنان بگرفته

فتراک تو دست آسمان بگرفته

روزی بینی سپاه تازندهٔ تو

پیروز شد و ملک جهان بگرفته

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۱

 

ای لشکر تو روی زمین بگرفته

نام تو دیار کفر و دین بگرفته

روزی به بهانهٔ شکاری بینی

از روم کمین کرده و چین بگرفته

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۲

 

دی طوف چمن کرده سه چاری خورده

آهنگ حزین و پرده حزان کرده

او چون گل و سرو و گرد او عاشق‌وار

گل جامه دریده سرو حال آورده

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۳

 

آیا که مرا تو دست گیری یا نه

فریادرسی در این اسیری یا نه

گفتی که ترا به بندگی بپذیرم

خدمت کردم اگر پذیری یا نه

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۴

 

در راه فرید کاتب فرزانه

بگشاد شبی در تناسل خانه

آورده به صحرای جهان مردانه

خوارزمیکی باره و دندانه

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۵

 

ای فتنهٔ روزگار شب‌پوش منه

و ابدالان را غاشیه بر دوش منه

زلفی که هزار جان ازو در خطرست

از چشم بدان بترس و برگوش منه

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۶

 

مریخ به خنجر تو جوید فتوی

ناهید به ساغر تو پوید ماوی

زانست که می‌کند به عید اضحی

از بهر ترا آن حمل این ثور فدی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۷

 

پایی که مرا نزد تو بد راهنمای

دستی که بدان خواستمت من ز خدای

آن پای مرا چنین بیفکند از دست

وآن دست مرا چنین درآورد ز پای

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۸

 

در مرتبه از سپهر پیش آمده‌ای

وز آدم در وجود بیش آمده‌ای

نشکفت که سلطان لقبت داد ملک

تو خود ملک از مادر خویش آمده‌ای

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۸۹

 

بر چرخ همیشه هم‌عنان رانده‌ای

بر ماه غبار موکب افشانده‌ای

آدم پدر منست و زو فخرم نیست

از تست که تو برادرم خوانده‌ای

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۰

 

زان شب که نشستیم به هم با طربی

کردیم فراق را به وصلت ادبی

بس روز که برخاسته‌ام با تک و تاز

در آرزوی چنان نشستی و شبی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۱

 

عمزاد و عمزاد خریدند بری

عمزادگکی قدیمشان اندر پی

اینک چو دو نوبهار بین با یک دی

عمزاد همی رود دو عمزاد ز پی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۲

 

دوش ارنه وقارت به زمین پیوستی

فریاد و دعایت به زمین کی بستی

ور حلم تو بر دامن او ننشستی

از زلزله سقف آسمان بشکستی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۳

 

دوش از سر درد نیستی در مستی

گفتم فلکا نیست شدم گر هستی

گفت این چه علی لاست که بر ما بستی

بوطالب نعمه بر زبان ران رستی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۴

 

گر دل پی یار گیردی نیکستی

یا دامن کار گیردی نیکستی

چون عمر همی دهد قرار همه کار

گر عمر قرار گیردی نیکستی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۵

 

گر شعر در مراد می‌بگشادی

یا کار کسی به شعر نوری دادی

آخر به سه چار خدمتم صدر جهان

از ملک چنان یک صله بفرستادی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۶

 

ای دل تو بسی که از غمش خون خوردی

چندین مخروش و باش تا چون کردی

آری شب عشق دیر بازست و سیاه

لیکن تو سپید کار زود آوردی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۷

 

با دل گفتم گرد بلا می‌گردی

مغرور شدی به صبر و پی گم کردی

من نیز بدان رسن فروچاه شدم

دیدی که تو خوردی و مرا آزردی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۸

 

در کفر گریزم ار تو ایمان گردی

با درد بسازم ار تو درمان گردی

چون از سر این حدیث برخاست دلم

دل برکنم از تو گر مثل جان گردی

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۹۹

 

دی در چمن آن زمان که طوفی کردی

با گل گفتم کز آن شرابی خوردی

گل گفت که سهل بود گفتم که برو

چون جامه دریدی ز چه رنگ آوردی

انوری
 
 
۱
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۲۲
۲۳
sunny dark_mode