گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۱

 

هرکس که قرین من غمخوار شود

از نالۀ زار من دل افگار شود

ترسم که طبیب چون بیاید بر من

درد دل من بیند و بیمار شود

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۲

 

جانا ز غم تو هیچ خوشتر نآید

کار دل من جز به غمت برنآید

وین دل که مراست کز همه جان گردد

تا خون نشود به چشم اندر نآید

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۳

 

خون از دل افگار برون می آید

وز دیدۀ خونبار برون می آید

گر خون بچکد از مژه ام نیست عجب

زیرا که گل از خار برون می آید

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۴

 

تا دیده کمانْ مهره ابروی تو دید

دل در بر من همچو کبوتر بطپید

خال تو مرا به دانه در دام آورد

زلف تو مرا به حیله در حلقه کشید

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۵

 

گویند که «ماه روزه نزدیک رسید

مِن بعد به گرد باده نتوان گردید»

در آخر شعبان بخورم چندان می

کاندر رمضان مست بخُسبم تا عید

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۶

 

چون ابر گهرفشانی لعل تو دید

از دیده ببارید بسی مروارید

دندان خوشت به زیر لب می خندید

گوهر سرانگشت به دندان بگزید

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۷

 

خطّ تو مرا ز غم چو مو گردانید

گلزار رخت ز رنگ و بو گردانید

بس دعوی خوبی تو کردم، لیکن

خطّ تو مرا سیاه رو گردانید

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۸

 

امروز منم ز چرخ گردان بیزار

واندر کف دشمن شده از جان بیزار

تقدیر دوانید مرا ورنه منم

مانندۀ ایّوب ز کرمان بیزار

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۲۹

 

ای بارگهت ز چرخ گردان برتر

مرّیخ ترا خنجر و خورشید سپر

رمحت که سماک رامح او را لقب است

از جوشن نُه توی فلک کرده گذر

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۰

 

بگذشت به طرف چمن آن ماه سحر

قدّش چو بدید سرو بر راه گذر

گفتا: که به قدّ من همی ماند راست

گفتم: برو ای دراز کوتاه نظر

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۱

 

دید در دشت مرده یکی شیر دلیر

با خواجه اثیر گفتم اینک شمشیر

با آنکه ز جان اثر ندارد آخر

نامی باشد اگر ببرّی سرشیر

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۲

 

شد دهر خرف جوان نگیرد عیبش

کز عطر عروسانه بر آمد جیبش

بعد از دو سه طهر ریاضت بستان

هر لحظه گلی می شکفد از عینش

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۳

 

زلف تو که شب رَوی ست دایم کارش

گه دزد نهند نام و گه عیّارش

مگذار کزین سان به سر خود گردد

دربندش کن و به خود فرو مگذارش

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۴

 

چون بگشایی طرّۀ پیچیدۀ خویش

خشنود شوم ز بخت شوریدۀ خویش

چون زلف سیاه تو کند بی خوابم

در دیده کشم سیاهی دیدۀ خویش

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۵

 

اشکم ز دُر افکند بسی خوشه به خاک

بر عزم سفر کرد روان توشه به خاک

پوشیده سیاه قرّة العینم از آنک

هر روز کند چند جگر گوشه به خاک

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۶

 

تا چرخْ صفت تو راست خندان لب لعل

جز باده نگشت همدم آنِ لب لعل

از لطف لب خوشت نماید دندان

گوهر بگزد بسی به دندان لب لعل

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۷

 

گویند که جمشید به کف داشت مدام

جامی که جهان نمای بود آن را نام

در پارس که تخت گاه جمشید آمد

امروز تو جمشیدی و بر دست تو جام

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۸

 

دیشب که مراجعت فتاد از سفرم

دلدار به تهنیت درآمد ز درم

بگرفت در آغوشم و بوسید سرم

از لعل و بلور کرد تاج و کمرم

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۳۹

 

تا از جگر خصم کبابی نخورم

وز کاسه کلّه اش شرابی نخورم

حقّا که نخسبم و نگیرم آرام

باللّه که نیاسایم و آبی نخورم

جلال عضد
 

جلال عضد » دیوان اشعار » رباعیّات » شمارهٔ ۴۰

 

زد نرگس مست پرخمارش تیرم

من پیش دو زلف تابدارش میرم

صد جنگ بشد ز بهر بوسی و نداد

شد صلح بدان که در کنارش گیرم

جلال عضد
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode