گنجور

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

اکنون که بود نشاط دل حاصل ما

آراسته ز اسباب طرب محفل ما

داریم بکف ز خاک یاران ساغر

پیمانه کند تا که ز مشت گل ما

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

ای رشته بندگیت در گردن ما

هم از تو بود رو بتو آوردن ما

ما را بگنه مگیر از لطف که هست

زامید عطای تو گنه کردن ما

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

فریاد ز طبع جرم زاینده ما

وز نفس به بد راه نماینده ما

رفت آنچه ز عمر ما به بدکاری رفت

آه ار گذرد چو رفته آینده ما

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

شاها شاها جهان پناها شاها

سلطان سپهر دستگاها شاها

روز و شب من سیه شد از غم رحمی

تابان مهرامنیر ماها شاها

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

از جام رقیب تا شدی مست و خراب

گردیده از این مگر که زد غیر بر آب

بردیده من ز اشک چو ساغر می

لبریز دلم ز خون چو مینای شراب

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

یابم گرت از یاری کوکب امشب

کارم شود از تو عین مطلب امشب

رفتی ز برم صبح چو دیروز امروز

بازآ بسرم شام چو دیشب امشب

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

کارم ز غمت همه خروش است امشب

نیشم در کام جای نوشست امشب

دوشم می وصل در قدح بود مرا

خون در قدح از حسرت دوشست امشب

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

خاکم چو سپهر کینه‌جو خواهد ساخت

حق کار من از لطف نکو خواهد ساخت

مشت گل من بکار میخانه کند

گر جام نسازدش سبو خواهد ساخت

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

عشق آمد و کاشانه جان و تن سوخت

از آتش او خانه مرد و زن سوخت

ابری برخواست ناگه و برقی جست

صدخانه بسیل رفت و صد خرمن سوخت

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

دوشم که ز داغ دوریت جان میسوخت

جان در تنم از آتش هجران میسوخت

آن تاب و تبم بود که در دیر و حرم

بر من دل کافر و مسلمان میسوخت

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

در باغ جهان که بس گل آشفت و بریخت

از شاخ گلی به بلبلی گفت و بریخت

بر گلبنی آشیانه مگذار کزو

هر لحظه هزار غنچه بشگفت و بریخت

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

آنشوخ که خون مهربان یاران ریخت

وز تیغ جفا خون وفاداران ریخت

از خون بحریست کوی او بسکه بخاک

خون دل افکار دل افکاران ریخت

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

خط تو که غم بجان غمخواران ریخت

آتش بدل سوخته یاران ریخت

آن ابر سیاهست که برگشته ما

اخگر همه جای قطره باران ریخت

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

در بر معشوق و در قدح می چه خوش است

در گوشه بزم ناله نی چه خوش است

سرمست شدن بپای یار افتادن

پس گریه های‌های هی‌هی چه خوشست

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

آگه نتوانی چو شد از فطرت پست

زانگونه تو از حقیقت کار که هست

مگذار زمانی قدح باده ز دست

در بیخبری مرا چه هشیار و چه مست

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۰

 

در ظلمت جهل آمدن چون زالست

گر جرم کنم چرا کنی قدرم پست

ره تیره و من مست و صراحی دردست

پایم لغزید ناگه افتاد و شکست

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱

 

هرکس که ز لطف تو ستمگر شاد است

غافل زپی چه جور و چه بیداد است

لطف تو و جور تو بعاشق دو بناست

کان سست پی است و این قوی بنیاد است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲

 

زاهد که بپاک دامنیها ثمر است

اور را ز بتان چشم بچیز دگر است

این طرفه که من با همه بدنامیها

از کیسه خویش دامنم پاکتر است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳

 

ای آنکه ترا همیشه عصیان کار است

و آنرا گوئی چه‌قدر و چه مقدار است

پرهیز کن از گنه بود گرچه قلیل

اندک اندک چو جمع شد بسیار است

مشتاق اصفهانی
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴

 

درد دل ما که داستان دگر است

محتاج بتقریر و بیان دگر است

این قصه ز هر زبان بیانش ناید

افسانه عشق را زبان دگر است

مشتاق اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۱۲
sunny dark_mode