گنجور

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۶

 

ای شاه به بیشه عزم ناگاهان کن

یک چند کنون شکار بدخواهان کن

شیر ار نبود قصد سوی شاهان کن

مر شیران را طعمه روباهان کن

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

زنده به تو مانده ام من ای جان جهان

زیرا که بدیده ام به تیمار تو جان

هر جا که موافقت درآید به میان

صد سال توان زیست به یک جا آسان

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۸

 

انده چه خورم چراست اندر خوردن

گر هست ز کرباس مرا پیراهن

کز نیش خسک دارم در زندان من

پوشیده به بهرمان همه جامه و تن

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۹

 

صد بار به نیکی هنرم کرد ضمان

یک دعوی را از تو ندیدم برهان

این بس نبود شگفت زیرا به جهان

کردار گران شده است و گفتار ارزان

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۰

 

گر خسته شوم ز تیر پیکار تو من

آهی نکنم ز بیم آزار تو من

از بیم سر غمزه چون خار تو من

خندان میرم چو گل به دیدار تو من

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

نه روزم هیزم است و نه شب روغن

زین هر دو بفرسود مرا دیده و تن

در حبس شدم به مهر و مه قانع من

کاین روزم گرم دارد آن شب روشن

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۲

 

ای روز مرا جز شب دیجور مدان

امروز چو من ز خلق رنجور مدان

ای روز دلم روز مرا نور مدان

گر تو دوری ز من غمت دور مدان

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۳

 

کس را چو بنفشه سر فرو نارم من

شیرم ننهم هیچ کسی را گردن

چون نار غم ار خون کندم دل به سخن

نگشایم پیش خلق چون پسته دهن

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۴

 

از چنگ قضا همی چو نتوان جستن

با چرخ چه معنی است جدل پیوستن

چه سود کند جز که همه دل بستن

تا روز چه زاید این شب آبستن

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۵

 

گردنده چو روز نوبهاری با من

از خشم دل آکنده چو ناری بر من

چون کلک سر خویش دو داری با من

ای نرم چو گل تیز چو خاری با من

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۶

 

ای چون گل نوشکفته بر طرف چمن

گلبوی شود ز نام خوب تو دهن

گر گل با خار باشد ای سیمین تن

چون گل بر تست و خار در دیده من

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

چرخم چو بخواست کشت بی هیچ گمان

جاه تو به زندگانیم کرد ضمان

گویم همه شب ز شام تا صبحدمان

ای دولت طاهر علی باقی مان

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۸

 

امروز منم تفته دل و رفته روان

تلخم شده زندگانی اندر زندان

وآنچ انده کرد مر مرا بر دل و جان

بر شیران کرد ضرب سلطان جهان

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲۹

 

بگشای چو گل به وعده راست دهن

ور نه ز تو چون لاله کنم پیراهن

دعوی دلست با توام بند مزن

وآنک در حکم عشق و اینک تو و من

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۰

 

مشک از سر زلفین تو بویم پس ازین

گرد در تو بدیده پویم پس از این

پیوسته رضای تو بجویم پس ازین

جز با تو حدیث کس نگویم پس ازین

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۱

 

زاری و دعا کن به سحرگاه ای تن

توفیق و سداد و راستی خواه ای تن

گر کژ بروی به خدمت شاه ای تن

برخورداری مبادت از چاه ای تن

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۲

 

دیدی که غلام داشتم چندان من

پرورده ز خون دل چو فرزندان من

در جمله از آن همه هنرمندان من

تنها ماندم چو غول در زندان من

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۳

 

روزم تیره ست از آن رخ مهوش تو

عیشم تلخست از آن لبان خوش تو

هستم صنما تا بشدم از کش تو

دلخسته تر از گوهر گوهر کش تو

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۴

 

دل بست شود چو سرفرازد با تو

تن بگدازد که در گدازد با تو

بی ساز شود هر که بسازد با تو

نا باخته باید آنکه بازد با تو

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

آنی که بری دست نیازد با تو

در خوبی همعنان که بتازد با تو

خون گردد خون چو دل بسازد با تو

جز جانبازی عشق نبازد با تو

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۲۱
sunny dark_mode