جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۰
تا گشت بتا رخت نهان از دیده
افتاد مرا بی تو جهان از دیده
تا روی تو دید دیده در خونم شد
اینست مرا سود و زیان از دیده
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۱
در هجر توأم دجله روان از دیده
خون جگرم ز غم چکان از دیده
حال دل و دیده ام چنین می گذرد
تا شت رخ دوست روان از دیده
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۲
اشکم شده از درد روان از دیده
خون جگرم چکان چکان از دیده
دانی که ز کی شد این بلا بر دل من
تا گشت رخ دوست نهان از دیده
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۳
ای بی رخ تو چو لاله زارم دیده
گرییده چو ابر نوبهارم دیده
روزی بینی در آرزوی رخ تو
چون اشک چکیده در کنارم دیده
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۴
بیچاره دلم ز هجر تو غم دیده
و این دیده مهجور ز غم نم دیده
چون طاقت هجران تو آرد که به غم
مسکین دل من هست به غم خم دیده
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۵
خون گشت مرا از غم هجران دیده
آخر چکنم با دل هجران دیده
گویند که هجر جان ز تن سخت بود
مسکین دل من چو روز هجران دیده
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۶
ما بنده ز جانیم و تو فرمان می ده
دردیست مرا از تو و درمان می ده
ای دل اگرت به دست افتد وصلش
جان پیش رخ نگار آسان می ده
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۷
یارب تو مرا دولت بینایی ده
واندر ره طاعتم توانایی ده
آن دم که رسد مرا به لب جان عزیز
بر یاد توأم زبان گویایی ده
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۸
در عشق تو در هر دهنم افسانه
در زلف چو زنجیر توأم دیوانه
ای جان و دل آشنای کویت شده ام
چندی داری ز خویشتن بیگانه
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰۹
پیش رخ چون شمع توأم پروانه
با غیر توأم در دو جهان پروا نه
گفتی که براتی به لبت خواهم داد
مردیم به انتظار آن پروانه
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۰
تا چند بتا گذر کنم بر در تو
تا چند بگویم که دل من بر تو
تا کی گویم بده شبی کام دلم
تا چند بگویی که ندارم سر تو
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۱
جانا به کمال حسن مغرور مشو
وز راه وفا و مردمی دور مشو
ای دل چو طبیب ما ندارد رحمی
از درد فراق دوست رنجور مشو
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۲
از عمر عزیز حاصلم چیست بگو
غمخوار مرا در این جهان کیست بگو
نه روز و نه روزگار و نه خان و نه مان
تا چند بدین نوع توان زیست بگو
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۳
یا هو یا هو یا الهی هو هو
جز درگه تو ره نبرم یا من هو
فریاد رسم که نیست کس در دو جهان
کس به نکند درد مرا الاّ هو
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۴
با عید وصال خویش آخر باز آی
مردم ز خیال دوست آخر باز آی
اندر رمضان ز هجر تا کی باشم
فرخنده هلال عید آخر باز آی
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۵
روزی دو سه شد که بنده ننواختهای
واندیشه به ذکر ما نپرداختهای
زان میترسم که دشمنان اندیشند
کز چشم عنایتم بینداختهای
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۶
چون شمع منم سوخته ساخته ای
خود را ز هوا در آتش انداخته ای
فرهاد صفت زان لب شیرین محروم
جان را به فریب چشم درباخته ای
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۷
چون شمع منم سوخته ساخته ای
ویرانه دل را به تو پرداخته ای
گویند که پروانه کند جانبازی
من شمعم و در غم تو سر باخته ای
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۸
شمع رخ خود در دلم افروخته ای
چون شمع سراپای دلم سوخته ای
بی روی دل افروز خود ای جان و جهان
چشمم ز جمال عالمی دوخته ای
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱۹
در خاک درت آب رخم ریخته ای
وز حلقه زلفت دلم آویخته ای
درد دل من ز لعل جان پرور تست
زان روی تو گل با شکر آمیخته ای