ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۸ - داستان شاه کشمیر با پیلبان
همواره برین نهاد یزدان عالم
نیکی زپس بدی و شادی پس غم
ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۱۸ - آمدن کنیزک روز سیم به حضرت شاه
رخساره چو ابر نوبهاری پر نم
آمیخته آفتاب و باران بر هم
ظهیری سمرقندی » سندبادنامه » بخش ۸ - داستان شاه کشمیر با پیلبان
همواره برین نهاد یزدان عالم
نیکی زپس بدی و شادی پس غم
اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۱۰۰
از دیده چه گویم که ازو دارم غم
وز دل چه خبر دهم که بودش همدم
القصّه دل و دیده فتادند به هم
تا درد مرا هیچ نباشد مرهم
اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب » شمارهٔ ۱۱۲
گر تازه کنی مرا زسر تا به قدم
موجود شدم زعشق تو من زعدم
جانی دارم به عشق تو کرده رقم
خواهیش به شادی کش و خواهیش به غم
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۷
آن زلف نگر بر رخ آن شهره صنم
آویخته بی جنگ و خصومت در هم
وان ابرو بین بشکل کشتی گیران
سر سوی سر آورده و قدها زده خم
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۸
بهر تو بود میل بسوی که کنم؟
وصل تو بود هر آرزوی که کنم؟
ما را غم تو راحت جانست و درو
چون غنچه ز دل کنیم روی که کنیم؟
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۶۹
گر در همه عمر روزی از روی کرم
گویی که چگونه بی تو با این همه غم
دانم نشود هیچ ز خوبی تو کم
کآخر نه برفت مردمی از عالم
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۰
گر چاشنی غمش بیابی یک دم
هرگز نخوری تو از پی شادی غم
شادی غم اوست خود ولیکن چه کنم ؟
چون تو غم و شادی نشناسی از هم
کمالالدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۷۱
از حد چو برفت ماجرای من و غم
گفتم که بنامه در از آن شرح دهم
خود ز آب سرشک و آتش سینه بهم
نه رنگ دوات ماند و نه آب قلم
نجمالدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۶ - فصل
از گنج و طلسم قصّه ای بشنودم
در جستن گنج جان و تن فرسوم
چون بند طلسم گنج را بگشودم
خود گنج و طلسم گنج هم من بودم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۱۱
آن خوش سخنان که ما بگفتیم به هم
در دل دارد نهفته این چرخ به خم
یکروز چو باران کند او غمازی
بر روید سر ماز صحن عالم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۱۳
آن کس که ببست خواب ما را به ستم
یارب تو ببند خواب او را به کرم
تا باز چشد مرارت بیخوابی
و اندیشه کند به عقل ارجم ترحم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۲۷
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم
قیمت کردند به یک درم چیزی کم
نشنیدستی تو نام من در عالم
من هیچکسم هیچکسم هیچکسم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۶۶
عمری رخ یکدگر بدیدیم به چشم
امروز که درهم نگریدیم به چشم
وانگه گوئی دراز تا چند کشی
با عشق بگو که همچنین میکشدم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۹۲
گویی تو که من ز هر هنر باخبرم
این بیخبری بس که ز خود بیخبرم
تا از من و مای خود مسلم نشوی
با این ملکان محرم و همدم نشوم
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۱۷
ماهی فارغ ز چارده میبینم
بیچشم بسوی ماه ره میبینم
گفتی که از او همه جهان آب شده است
آوخ که در این آب چه مه میبینیم
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۵
از عشق عنا یافتم از مهر الم
از یار جفا دیدم و از دوست ستم
از کرده و گفته می نیارم دم زد
کز کرده گناه آمد و از گفته الم
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۴
ای چشم تو کرده بر دلم مدغم غم
لعل تو جراحت دل و مرهم هم
صد پی بلب آمد از دلم خون، لیکن
از بیم رخ تو بر نیارد دم دم