گنجور

امیر معزی » رباعیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

نشناخت ملک سعادت اختر خویش

در منقبت وزیر خدمتگر خویش

بگماشت بلای تاج برکشور خویش

تا در سر تاج‌کرد آخر سر خویش

امیر معزی
 

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الملک و البراهمة » بخش ۷

 

تو رنجه مشو برون میا از در خویش

من خود چو قلم همی‌دَوَم بر سر خویش

نصرالله منشی
 

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۶

 

ای گشته به نور معرفت ناظر خویش

آشفته مکن به معصیت خاطر خویش

چون نفس تو می‌کند به قصد ایمان را

باید که شوی به جان و دل حاضر خویش

خاقانی
 

عطار » مختارنامه » باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع » شمارهٔ ۶۴

 

شمع آمد و گفت: بر تنِ لاغر خویش

میافشانم اشک ز چشمِ ترِ خویش

چون از سر خویش از عسل دور شدم

بنگر که چه آمد به سرم از سرِ خویش

عطار
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۵۲۳

 

بگشاد بخنده لعل جان پرور خویش

تا بگشادم بگریه چشم تر خویش

او مایۀ شادیت و من کان غمم

او گوهر خود نمود و من گوهر خویش

کمال‌الدین اسماعیل
 

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۱

 

یا همچو همای بر من افکن پر خویش

تا بندگیت کنم به جان و سر خویش

گر لایق خدمتم ندانی بر خویش

تا من سر خویش گیرم و کشور خویش

سعدی
 

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰۹

 

ایدل اگرت هست سر دلبر خویش

موئی ز سر نگار سیمینبر خویش

با مشک سیه گلیم نسبت نکنی

کامد بخطا از شکم مادر خویش

ابن یمین
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

گر لایق خدمتم ندانی بر خویش

تا من سر خویش گیرم و کشور خویش

یا همچو همای بر من افکن پر خویش

تا بندگیت کنم به جان و سر خویش

جهان ملک خاتون
 

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

جز خون جگر ز شومی اختر خویش

چون لاله ندیده‌ایم در ساغر خویش

خونابه‌کش محفل خویشیم وزنیم

دوری دو پیاله از دو چشم تر خویش

مشتاق اصفهانی
 

فرخی یزدی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

در پای گلی شبی نهاده سر خویش

دادم به چمن آب ز چشم تر خویش

آنگاه چو مرغ  در قفس، با اندوه

کردم سر خویش را بزیر پر خویش

فرخی یزدی
 
 
sunny dark_mode