سعدالدین وراوینی » مرزباننامه » باب ششم » در زیرک وزروی
چندانک نگه میکنم اندر چپ و راست
من مردِ غمت نیم، بدین دل که مراست
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸
آن خواجه که بار او همه قند تر است
از مستی خود ز قند خود بیخبر است
گفتم که ازین شکر نصیبم ندهی
نی گفت ندانست که آن نیشکر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۶
آن شاه که خاک پای او تاج سر است
گفتم که فراق تو ز مرگم بتر است
اینک رخ زرد من گوا گفت برو
رخ را چه گلست کار او همچو زر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴۵
آنکس که ز سر عاشقی باخبر است
فاش است میان عاشقان مشتهر است
وانکس که ز ناموس نهان میدارد
پیداست که در فراق زیر و زبر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۳
از حلقهٔ گوش از دلم باخبر است
در حلقهٔ او دل از همه حلقهتر است
زیر و زبر چرخ پر است از غم او
هر ذره چو آفتاب زیر و زبر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۵
جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است
رنج دل و تاب تن و سوز جگر است
از هرچه خورند کم شود جز غم تو
تا بیشترش همی خورم بیشتر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۷۸
جانی که به راه عشق تو در خطر است
بس دیده ز جاهلی بر او نوحهگر است
حاصل چشمی که بیندش نشناسد
کو مات رخ هزار صاحب خبر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۰۷
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است
از حکم حقست و از قضا و قدر است
من جهد همی کنم قضا میگوید
بیرون ز کفایت تو کار دگر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳۷
روزی ترش است و دیدهٔ ابر تر است
این گریه برای خندهٔ برگ و بر است
آن بازی کودکان و خندیدَنِشان
از گریهٔ مادر است و قبض پدر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۰۶
ماه عید است و خلق زیر و زبر است
تا فرجه کند هر آنکه صاحب نظر است
چه طبل زنی که طبل با شور و شر است
زان طبل همی زند که آن خواجه کر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۶
هر چند شکر لذّت جان و جگر است
آن خود دگر است و شکرِ او دگر است
گفتم که از آن نیشکرم افزون کن
گفتا نه یقین است که آن نیشکر است
مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۳۸
هرچند که بار آن شترها شکر است
آن اشتر مست چشم او خود دگر است
چشمش مست است و او ز چشمش بتر است
او از مستی ز چشم خود بیخبر است
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۷
یاری دارم که عبرت ماه و خور است
سر تا پایش ز یکدگر خوبتر است
من با خرد و علم و هنر عاشق او
و او عاشق و رند و جاهل و بی هنر است
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۸
تا چشم من از نور رخت بیخبر است
در نور دل و دیده فراوان اثر است
می نتوانم به درد چشمت دیدن
نادیدن تو ز هر چه دیدم بتراست
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۹
در باغ شدی و گل به دست تو در است
می بوئی و از نوش لبت بهره ور است
بر شاخ ندیم خار بودی واکنون
چون با لبت آمیخته شد گلشکراست
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۰
ماهم چو به دیدن مه نو برخاست
وز حقه در رسته پروین آراست
با آن گل رخسار چو بر مه خندید
پشت کژ ماه نو ز رویش شد راست
مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۱
کارم همه جانسپاری و ترک سر است
خوردم همه درد دل و خون جگر است
زین تنگدلی و تنگ عیشی که مراست
ضعف دل و تنگی نفس صعبتر است
سعدی » گلستان » دیباچه
زآن گه که تو را بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است
گر خود همه عیبها بدین بنده در است
هر عیب که سلطان بپسندد هنر است
حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۴۷
گفتی که کی آمد و کجا بود و کجاست؟
چندین حیرت در رهت ای دوست چراست؟
آن همچو من و تو استحالت نکند
کژ می نگری از آن نمی بینی راست
ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴۴
دیوانه دلم که میل طبعش بهواست
در کوی بتان کارگهی میآراست
بر کار چنان شیفته سودائی
زنجیر سر زلف کژت آمد راست