گنجور

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

بی عیش و طرب دمی چو برنارد دوست

ناچار زهر غمی بیازارد دوست

گر زانکه غمی برویش آمد چه عجب؟

غم نیز چو من روی نکو دار دوست

کمال‌الدین اسماعیل
 

شیخ بهایی » موش و گربه » حکایت ۶

 

عشق آمد و شد به جانم اندر تک و پوست

تا کرد مرا تهى و پر کرد ز دوست

اجزاى وجودم همگى پوست گرفت

فانى ز من و بر من و باقى همه دوست

شیخ بهایی
 
 
sunny dark_mode