گنجور

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

ای قافله سالار دلی را دریاب

افتاده جدا ز منزلی را دریاب

ای پیشرو قافله از سیل سرشک

پس مانده ی پای در گلی را دریاب

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

چون نیست مرا راه ز بیم خویت

در خانه ات آیم همه شب در کویت

تا روز نشینم به امیدی که مگر

از خانه برون آئی و بینم رویت

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

ای سرخ گلت به تازگی چون گل سرخ

وز شرم گل روی تو گلگون گل سرخ

چون عارض گلگون تو بر سرو قدت

سر برنزند ز سرو موزون گل سرخ

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴

 

شوخی که صدش دل نگران می باشد

شاد همه شیرین پسران می باشد

گر می باشی طالب آن شوخ رفیق

در مدرسه ی کاسه گران می باشد

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵

 

ز اندیشهٔ این دلم به خون می‌گردد

کآخر کار من و تو چون می‌گردد

تا چند به من لطف می‌گردد کم

تا کی به تو مهر من فزون می‌گردد

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶

 

کس همچو من از زمانه ناکام نشد

ناکام کسی چو من ز ایام نشد

یکشب به مراد دل من روز نگشت

یک روز به کام دل من شام نشد

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۷

 

نه حسن تو ای جان جهان می ماند

نه عشق من سوخته جان می ماند

حسن تو و عشق من همین امروز است

فرداست که نه این و نه آن می ماند

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸

 

هر روز به بستر جدائی من زار

بیمارترم ز روز اول صد بار

این درد نگر که هر زمان می کشدم

پرسیدن اغیار و نپرسیدن یار

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹

 

در فصل بهار کی کند ابر بهار

در موسم گل کجا کند صوت هزار

این گریه که من می کنم از دوری دوست

این ناله ی که من می کنم از فرقت یار

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

جانم بلب است و عشق در جانم باز

پیمانه پر و بر سر پیمانم باز

می میرم و باز در خیال یارم

جان می دهم و به فکر جانانم باز

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۱

 

در بزم خودم شبی نمی خوانی حیف

روزی به سرای من نمی مانی حیف

چون گل شب و روز همدم خار و خسی

حیف از تو که قدر خود نمی دانی حیف

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲

 

گویند ز غم توان شد آزاد از مرگ

وین غم که مراست می شوم شاد از مرگ

گر زندگی است اینکه مرا یاد از مرگ

گر مرگ چو زندگیست فریاد از مرگ

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

غم نیست اگر به تیغ کین می کشدم

بهر غیرم می کشد این می کشدم

از کشته شدن باک ندارم اما

این می کشدم که اینچنین می کشدم

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۴

 

گیرم که ز شوق رخ نیکوی تو من

آیم به نظاره بر سر کوی تو من

کو طالع آنکه سوی من بینی تو

کو زهره ی آنکه بنگرم روی تو من

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵

 

دور از رخ تو بدیده و دل ای ماه

پیوسته در آتشم به دل گاه به گاه

از پا تا سر در آبم از سیل سرشک

از سر تا پا در آتشم از تف آه

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

 

یار آمد و صد خدنگ در طرز نگاه

آراسته بهر قتلم از غمزه سپاه

مائیم و دلی شکسته آن هم بیمار

لا حول و لا قوة الا بالله

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷

 

هر سو گذری جلوه گر ای غیرت ماه

سازی دل و دین خراب از طرز نگاه

یک غمزه و آن همه بلای دل و دین

لا حول و لا قوة الا بالله

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

آن خواجه که لاف می زد از جود بسی

می داد به جود وعده در هر نفسی

جز وعده به من نداد چیزی، گویا

جز وعده نداده چیز دیگر به کسی

رفیق اصفهانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۹

 

نه مهر و نه مه به این نکوئی که توئی

نه لاله و گل به خوب روئی که توئی

یوسف که به روزگار از او می گویند

این یوسف روزگار گوئی که توئی

رفیق اصفهانی