گنجور

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

عیسی دم است یار و دلم ناتوان از او

آن به که درد خویش ندارم نهان از او

بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،

تا چند دردسر کشد این آستان از او

عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش

[...]

امیر شاهی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

تا کی کنیم آتش دل را نهان از او

وین دود آه دمبدم آرد نشان از او

درد تو کرده است راحت جان و دوای دل

خالی مباد در دل و جانم مکان از او

رمزی به خنده لعل لبت زان دهان نمود

[...]

شاهدی
 
 
sunny dark_mode