گنجور

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۱ - کلال

 

گفتم با آن کلال پسر ای نگار چست

گفتا شکسته تو به خمدان شود درست

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۶۹ - بقال

 

تا دل به آن جهود پسر مات کرده‌ام

ایمان خود درست به تورات کرده‌ام

او را به خانه هرشب شنید که برده‌ام

ترسا شدن به خویشتن اثبات کرده‌ام

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۷۰ - کمانگر

 

شوخ کمانگر من دل شد نشانه او

افتاد بر سر من سودای خانه او

در گوشه یی نشینم با قامت خمیده

سر سازم از رگ و پی رو در فسانه او

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۷۱ - کمانگر

 

شوخ کمانگرم که دلم هست خسته اش

زورم نمی رسد به کمان شکسته اش

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۷۲ - پیک

 

با آن نگار پیک مرا ذوق بندگیست

کارم چو آفتاب به عالم دوندگیست

زنگ فلک ز ناله من گشت پر صدا

دستم نمی‌رسد به میانش چه زندگیست

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۹۰ - مسئله گو

 

گفتم به شوخ مسئله گو ای پری لقا

افتاده است مسئله مشکلی مرا

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۱۵ - زواله تاب

 

شوخ زواله تاب مرا آب داد و رفت

بر دامنش چو دست زدم تاب داد و رفت

نانی که در تنور فراموش مانده بود

بر عاشقان سوخته در خواب داد و رفت

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۲۹ - درودگر

 

شوخ درودگر نکند راست خانه را

تا رفته بر درش نکنم سخت خانه را

چون تیشه سرفگنده به هر در که پا نهاد

محکم کند در اول دم سنج خانه را

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۳۰ - یخ فروش

 

آن شوخ یخ فروش که از اهل درد شد

در خانه بردم و دل عشاق سرد شد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۳۱ - سیاهی فروش

 

گفتم شبی به شوخ سیاهی فروش خود

از من چه دیده یی که سیاهی نمی کنی

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۸۸ - جگر کباب پز

 

شوخ جگر کباب پزم هست آفتاب

در خانه تا برم جگرم می کند کباب

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۸۹ - حلیم ساز

 

شوخ حلیم ساز که پیوند اوست سست

کار من شکسته ازو می شود درست

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۹۰ - خمیرگیر

 

شوخ خمیرگیر که نرم است چون پنیر

دایم به زور مشت کند خواب چون خمیر

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۳۰ - غلافدوز

 

شوخ غلافدوز به ما این همه ملاف

چنان گرفته ایم تو را کارد با غلاف

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۳۲ - تیرگر

 

آن تیرگر که سینه فگارم ز تیر او

در تاب گشته ام ز غم تاب گیر او

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۳۵ - بادبرک ساز

 

نگار بادبرک ساز را من مسکین

به آسمان رود از پای و کشم زمین

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۳۷ - خمیرگیر

 

شوخ خمیرگیر به پل هشت می زند

هر کس که دیر می رسد او مشت می زند

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۴۰ - نمک فروش

 

ماه نمکفروش که آشوب دهر شد

او را به خانه بردم و شوری به شهر شد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۴۲ - خواص گوی

 

شوخ خواص گوی ز درد من آب شد

داروی کار داد و مقید به خواب شد

سیدای نسفی
 

سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۴۴ - پتک فروش

 

ماه پتک فروش به پل کرده ماجرا

از دست او گرفتم و کردم به زیر پا

سیدای نسفی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode