گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

هر که نگه در تو کرد بیش به بستان نرفت

و آرزوی روی تو از گل و ریحان نرفت

تا تو نمودی جمال، نقش همه نیکوان

رفت برون از دلم، نقش تو از جان نرفت

خصم بسی طعنه زد، دوست بسی پند داد

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳

 

عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت

کانچه مرا گفته‌اند دل ز پی آن نرفت

تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد

دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت

دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش

[...]

اوحدی
 
 
sunny dark_mode