گنجور

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸

 

عشق تو بربود ز من مایهٔ مایی و منی

خود نبود عشق ترا چاره ز بی‌خویشتنی

دست کسی بر نرسد به شاخ هویت تو

تا رگ نخلیت او ز بیخ و بن بر نکنی

با لب تو باد بود، سیرت نیکی و بدی

[...]

سنایی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۹

 

عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی

از جهت خسته‌دلان جان و نگهبان منی

همچو علی در صف خود‌، سر نَبَری از کف خود

بولهب وسوسه را تا نکنی راهزنی

راه‌زنان را بزنی تا که حقت نام نهد

[...]

مولانا
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹

 

ای که به شیرین سخنی نرخ شکر می شکنی

حبک اضنی بدنی شوقک افنی وسنی

چهره برافروخته ای جان کسان سوخته ای

ماه کدامین فلکی شمع کدام انجمنی

دیده کنم فرش رهت چون تو به سویم گذری

[...]

جامی