گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰

 

بار دگر پیر ما رخت به خمار برد

خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد

دین به تزویر خویش کرد سیه‌رو چنانک

بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد

نعرهٔ رندان شنید راه قلندر گرفت

[...]

عطار
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۵۲ - غزل

 

شوق می ام نیمه شب بر در خمار برد

بوی گلم صبح دم بر صف گلزار برد

ناله چنگ مغان آمد و گوشم گرفت

بیخودم از صومعه بر در خمار برد

با همه مستی مرا پیر مغان بار داد

[...]

سلمان ساوجی
 
 
sunny dark_mode