×
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
ز من توحید می پرسی جوابت چیست خاموشی
بگفتن کی توان دانست گویم گر به جان کوشی
ز توحید ار سخن گوئی موحد گویدت خاموش
سخن اینجا نمی گنجد مقام تو است خاموشی
تو پنداری که توحیدست این قولی که می گوئی
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
اگر نه درد او بودی دوای دل که فرمودی
و گر نه عشق او بودی طبیب ما که می بودی
خیالش نقش می بندم به هر حالیکه پیش آید
نیابم خالی از جودش وجود هیچ موجودی
بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او
[...]
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵۹
برو ای خواجهٔ عاقل از این دنیا چه می جوئی
چو بی دردی دوای دل ز بودردا چه می جوئی
دکان را کرده ویران و دادی مایه را بر باد
زیان کردی و سودی نه ازین سودا چه می جوئی
اگر تو آبرو جوئی در آ در بحر ما با ما
[...]