گنجور

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

 

سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود

فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود

نمی‌دانم چرا برداشت از من سایهٔ رحمت

سهی سروی که دارد عالمی را رد پناه خود

کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله

[...]

محتشم کاشانی
 

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

ندانستی گرم شاد از نگاه گاه گاه خود

چرا یکباره ام محروم کردی از نگاه خود

رقیبم در بهشت وصل و من در دوزخ هجران

نمی دانم ثواب او نمی یابم گناه خود

کشم گر آه گرمی سوزد آهم چرخ را دانم

[...]

رفیق اصفهانی
 
 
sunny dark_mode