×
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰
نگار من تو چون در قصد آزار دل زاری
ز دست خود بیازارش ز اغیارش چو آزاری
نباشد در جهان یکسر غمی گویا ازین بدتر
بیازاری شناسا را بُتا از دست اغیاری
به هر کس وانمایم دل که دل را واخرد از غم
[...]
غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱
نباشم راحت از دستت چه در خواب و چه بیداری
به هرجا رو کنم آنجا تو دست سلطنت داری
سراپای وجود خود بسی در سال و مه گشتم
به غیر از تو به ملک دل ندیدم هیچ دیّاری
به چشم دل چه من دیدم دل موری عیان دیدم
[...]
میرزاده عشقی » نوروزی نامه » بخش ۱ - در توصیف بهار استانبول
تو خود گفتی گرفت آن دم، به خود دنیای اندوزی
تو رفتی و برفتم من هم از خود، کنج دیواری
به درد خود گرفتار و ز درد این گرفتاری:
نهادم قلب خود لختی، به درب خانهات باری
کشیده آه و کردم این ندا، با ناله و زاری
[...]