ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳
چنین یاری که من دارم به حُسنش یار کی باشد
همی بت خوانمش در حسن و بت عیار کی باشد
ز بسیاری که حسن اوست دادم دل به عشق او
به چونین یار دل دادن ز من بسیار کی باشد
ز یار آرام دل خیزد ز می نیروی تن زاید
[...]
ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۲
ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش
نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش
اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش
نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش
[...]
ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۲
بهار لاله رخساری نگار سرو بالایی
گل و شمشاد زلفینی مه و خورشید سیمایی
نگار و مه تو را خوانم، بهار و گل تو راگویم
که اینها عالم آرایند و آنها را تو آرایی
به شب با ماه بازم عشق ازیرا ماه رخساری
[...]
ادیب صابر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
به جان و دل ترا باشم، چه باشد گر مرا باشی
ز جان و دل جدا باشم چو از چشمم جدا باشی
زوال پادشاهی را ستم کردن سبب باشد
مکن بر دل ستم هرگز، چو بر دل پادشا باشی
تمامی داد دل باشد به دلبر دل عطا دادن
[...]
ادیب صابر » دیوان اشعار » ملحقات » قصاید » شمارهٔ ۵
دلم عاشق شدن فرمود و من برحسب فرمانش
در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش
پریشان زلف دلبندی دلم بربود و هر ساعت
پریشان کرد حالم را سر زلف پریشانش
قرار و خواب و شیرینی ز جان و چشم و عیش من
[...]