گنجور

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲۱ - خودی روشن ز نور کبریائی است

 

خودی روشن ز نور کبریائی است

رسائی های او از نارسائی است

جدائی از مقامات وصالش

وصالش از مقامات جدائی است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲۲ - چه قومی در گذشت از گفتگوها

 

چه قومی در گذشت از گفتگوها

ز خاک او برویدرزوها

خودی ازرزو شمشیر گردد

دم او رنگ ها برد ز بوها

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲۳ - خودی را از وجود حق وجودی

 

خودی را از وجود حق وجودی

خودی را از نمود حق نمودی

نمی دانم که این تابنده گوهر

کجا بودی اگر دریا نبودی

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲۴ - دلی چون صحبت گل می پذیرد

 

دلی چون صحبت گل می پذیرد

همان دم لذت خوابش بگیرد

شود بیدار چون «من»فریند

چو «من» محکوم تن گردد بمیرد

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲۵ - وصال ما وصال اندر فراق است

 

وصال ما وصال اندر فراق است

گشود این گره غیر از نظر نیست

گهر گم گشتهٔ غوش دریا است

ولیکنب بحر ،ب گهر نیست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲۶ - کف خاکی که دارم از در اوست

 

کف خاکی که دارم از در اوست

گل و ریحانم از ابر تر اوست

نه «من» را می شناسم من نه او را

ولی دانم که من اندر بر اوست

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲۷ - یقین دانم که روزی حضرت او

 

یقین دانم که روزی حضرت او

ترازوئی نهد این کاخ و کو را

ازن ترسم که فردای قیامت

نه ما را سازگارید نه او را

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲۸ - به روما گفت با من راهب پیر

 

به روما گفت با من راهب پیر

که دارم نکته ئی از من فراگیر

کند هر قوم پیدا مرگ خود را

ترا تقدیر و ما را کشت تدبیر

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۲۹ - شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت

 

شنیدم مرگ با یزدان چنین گفت

چه بی نم چشمن کز گل بزاید

چو جان او بگیرم شرمسارم

ولی او را ز مردن عار ناید

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۰ - ثباتش ده که میر شش جهات است

 

ثباتش ده که میر شش جهات است

بدست او زمام کائنات است

نگردد شرمسار از خواری مرگ

که نامحرم ز ناموس حیات است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۱ - بگو ابلیس را از من پیامی

 

بگو ابلیس را از من پیامی

تپیدن تا کجا در زیر دامی

مرا این خاکدانی خوش نیاید

که صبحش نیست جز تمهید شامی

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۲ - جهان تا از عدم بیرون کشیدند

 

جهان تا از عدم بیرون کشیدند

ضمیرش سرد و بی هنگامه دیدند

بغیر از جان ما سوزی کجا بود

تو را از آتش ما آفریدند

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۳ - جدائی شوق را روشن بصر کرد

 

جدائی شوق را روشن بصر کرد

جدائی شوق را جوینده تر کرد

نمی دانم که احوال تو چون است

مرا اینب و گل از من خبر کرد

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۴ - ترا ازستان خود براندند

 

تو را از آستان خود براندند

رجیم و کافر و طاغوت خواندند

من از صبح ازل در پیچ و تابم

از آن خاری که اندر دل نشاندند

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۵ - تو می دانی صواب و ناصوابم

 

تو می دانی صواب و ناصوابم

نروید دانه از کشت خرابم

نکردی سجده و از دردمندی

بخود گیری گناه بی حسابم

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۶ - بیا تا نرد را شاهانه بازیم

 

بیا تا نرد را شاهانه بازیم

جهان چار سو را درگدازیم

به افسون هنر از برگ کاهش

بهشتی این سوی گردون بسازیم

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۷ - فساد عصر حاضر شکار است

 

فساد عصر حاضر آشکار است

سپهر از زشتی او شرمسار است

اگر پیدا کنی ذوق نگاهی

دو صد شیطان ترا خدمتگزار است

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۸ - به هر کو رهزنان چشم و گوش اند

 

به هر کو رهزنان چشم و گوش اند

که در تاراج دلها سخت کوش اند

گران قیمت گناهی با پشنیری

که این سوداگران ارزان فروش اند

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۳۹ - چه شیطانی خرامش واژگونی

 

چه شیطانی خرامش واژگونی

کند چشم ترا کور از فسونی

من او را مرده شیطانی شمارم

که گیرد چون تو نخچیر زبونی

اقبال لاهوری
 

اقبال لاهوری » ارمغان حجاز » بخش ۳۴۰ - چه زهرابی که در پیمانه اوست

 

چه زهرابی که در پیمانه اوست

کشد جانرا و تن بیگانه اوست

تو بینی حلقهٔ دامی که پیداست

نهن دامی که اندر دانهٔ اوست

اقبال لاهوری
 
 
۱
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۲۸
۲۹
sunny dark_mode