گنجور

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲

 

من آن مورم که در پایم بمالند

نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شکر این نعمت گزارم

که زور مردم آزاری ندارم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۶

 

چو کم‌‎خوردن طبیعت شد کسی را

چو سختی پیشش آید، سهل گیرد

وگر تن‌‎پرور است اندر فراخی

چو تنگی بیند، از سختی بمیرد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۹

 

اگر حنظل خوری از دست خوشخوی

به از شیرینی از دست ترش‌روی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۱۱

 

مبر حاجت به نزدیک ترش روی

که از خوی بدش فرسوده گردی

اگر گویی غم دل با کسی گوی

که از رویش به نقد آسوده گردی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

گر آب چاه نصرانی نه پاک است

جهود مرده می شویی چه باک است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور

جوی زر بهتر از پنجاه من زور

سعدی
 
 
sunny dark_mode