گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۰

 

هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی

اگر چه خون دل من هزار بار بریزی

مرا سریست کزان خاک آستانه نریزم

اگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببیزی

شبم به وعدهٔ فردای خودنشانی و چون من

[...]

اوحدی
 

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۰

 

تو همچو عقل شریفی و همچو روح عزیزی

«فداک عقلی و روحی » ندانمت که چه چیزی؟

مرا هوای تو از عقل و جان ربود، چه گویم؟

بجانب تو گریزم بهر طرف که گریزی

تویی مقاصد عالم، یقین بدان و«فألزم »

[...]

قاسم انوار
 
 
sunny dark_mode