گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱۹

 

دیدم بلای ناگهان عاشق شدم، دیوانه هم

جانم به جان آمد همی از خویش و از بیگانه هم

دیوانه شد زو عشق هم، ناگه برآورد آتشی

شد رخت شهری سوخته، خاشاک این ویرانه هم

شمع اند خوبان کاهل دل دانند سوز داغ شان

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۹

 

آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم

صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم

لعلش بشارت می‌دهد کان غمزه دارد قصد جان

پنهان اشارت می‌کند آن نرگس مستانه هم

از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر

[...]

محتشم کاشانی
 
 
sunny dark_mode