×
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱
خود را به شمع او دلا در سوختن پروانه کن
گفتم برو پروا نکن کردی کنون پروانه کن
تا بت پرست و بت شکن هر دو پرستندت چو من
یک ره تماشاگاه را درکعبه وبتخانه کن
دارم دلی ویرانه من گنجی توهم از سیم تن
[...]
میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش دو » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰
گر نیستی از عاشقان از عاشقی افسانه کن
خون دل از چشمت روان نبود، اناری دانه کن
از باده عشقت اگر ذوقی نیامد در جگر
باری بتقلید و سمر یک ناله مستانه کن
بر سنگ زن پیمانه را در هم شکن در دانه را
[...]