گنجور

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

دم زد دل از سر غمت از سرزنش خون کردمش

گرم از میان مردمان چون اشک بیرون کردمش

کردم عقیقین حقه ای پیدا به یاد آن دهان

یاد آمد آن دندان مرا پر در کنون کردمش

لیلی به خواب از من شبی پرسید وصف زلف تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

ای آن که گرد مه ز خط مشکین هلالی بسته‌ای

بهر جنون ما ز نو نیکو خیالی بسته‌ای

رنگین ز خون عاشقان شد رشته فتراک تو

یا بهر زینت رخش را گلگون دوالی بسته‌ای

کم تافت عکس حال ما بر خاطرات چون آینه

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode