گنجور

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۴۳

 

دردی از هجر تو دیدم، که ندیدم هرگز

و آنچه این بار کشیدم، نکشیدم هرگز

کامم این بود که در پای تو میرم روزی

مُردم از حسرت و این کام ندیدم هرگز

بهر تو بس که شنیدم سخن ناخوش خلق

[...]

جلال عضد
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴

 

عمر بگذشت و رخت سیر ندیدم هرگز

گلی از باغ جمال تو نچیدم هرگز

همه جا گشتم و حال همه کس پرسیدم

چون تو بدخوی ندیدم نشنیدم هرگز

از بتان محنت بسیار کشیدم لیکن

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode