گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۸

 

ای فسون چشم مستت مایه دیوانگی

آشنایان تو را از خویش هم بیگانگی

شمع رخسار تو هر جا برفروزد بزم حسن

از خدا خواهند خوبان دولت پروانگی

شیوه رندان چه داند زاهد خلوت نشین

[...]

جامی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۱

 

چون کند شمع رخت را انجمن پروانگی

شیشه نگذارد بساغر، خدمت پیمانگی

سازدت آزاد از بند قبا دیوانگی

از گریبان، طوق بر گردن نهد فرزانگی

بسکه جا کرده است در دل، تار تار سنبلش

[...]

واعظ قزوینی
 
 
sunny dark_mode