حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۳
ما که مستانِ الستیم چنان مستانیم
که دگر حاجتِ آن نیست که می بستانیم
نیستی چیست نماندن نفسی بر یک حال
استحالت نکند هستی و ما هستانیم
ساکنانیم و همه طوفِ سماوات کنیم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۵
روی زیبا به تو گفتم که میارای میارای
فتنه بر فتنه منه حُسن میفزای میفزای
روزگاریست که بر کشتهی هجران نگذشتی
رحم کن بر من بیچاره ببخشای ببخشای
در گشادهست و من استاده به خدمت مترصّد
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۷
نیکبخت است که دارد چو تو یاری و نگاری
من ندیدم به نکورویی و خوبیِ تو باری
خرّم آن دل که بود در سر زلفِ تو قرارش
گرچه در زلفِ پریشانِ تو خود نیست قراری
یوسفِ مصر گر این روی بدیدی چو زلیخا
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۱
آرزو می کندم با تو شبی بوس و کناری
باز بر گردن من زلف تو پیچیده چو ماری
گر به گل زار وصالم نبود راه چه بودی
کز صبا یافتمی بویِ عرق چین تو باری
بر درت گر نگذارند که چون حلقه بپایم
[...]
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳۴
بیش ازینم نشود از تو میسّر به صبوری
گر ترا هست مرا نیست دگر طاقتِ دوری
همچنان من ز نصیحتگر بیهوده ملولم
که تو از صحبتِ بیحاصلِ این بنده نفوری
من اگر با تو نباشم ز خیالم تو نباشی
[...]