گنجور

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۰

 

نیست جان رفتن که نور از چشم روشن می‌رود

این بود کان نور چشم از دیده من می‌رود

دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش

پایم از جا، صبرم از دل، جانم از تن می‌رود

همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمن‌سوز من

[...]

اهلی شیرازی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴۷

 

چون رخ از می بر فروزی آب گلشن می رود

چون شوی سرگرم، تاب نخل ایمن می رود

دانه تا در خاک پنهان است رزق برق نیست

سر به دنبالش گذارد چون به خرمن می رود

نیست آسان غم برون بردن ز دل احباب را

[...]

صائب تبریزی
 
 
sunny dark_mode