گنجور

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

یک نفس خود را ز غم آزاد می‌باید گرفت

صرفه‌ای از عمر بی‌بنیاد می‌باید گرفت

حلقة فتراک را در گوش می‌باید کشید

سرمه از گرد ره صیّاد می‌باید گرفت

ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب می‌زند

[...]

فیاض لاهیجی
 

فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

غنچه را دور از لب لعلت دل از گلشن گرفت

بی‌رخت گل، گونه از رخسار زرد من گرفت

کاشکی یک لحظه سودای مرا کردی علاج

آنکه از بادام چشمم سال‌ها روغن گرفت

چهره در خون شست او هم گرچه خون من بریخت

[...]

فیاض لاهیجی
 
 
sunny dark_mode