گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۳

 

خوی آتش پیشه را تعلیم خود رایی مکن

جلوه را هم چون نگاه گرم هر جایی مکن

هستیم را آفت رشکی پریشان می کند

هر سر موی مرا مجنون صحرایی مکن

خاطر ما از خیال رشک می گیرد غبار

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۴

 

دیده را روشن سواد سطر بینایی مکن

عقل را دیوانه زنجیر دانایی مکن

پرتو فانوس دارد خلوت سوز درون

عشق را بدنام کردی خو به تنهایی مکن

شمع را تا سرنوشت صبح روشن شد گداخت

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
sunny dark_mode