گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

داشتی مخصوص من تا لطف عام خویش را

کردی آزاد از غم عالم غلام خویش را

در محبت داده ام آیینه دل را جلا

پخته ام در آتشی سودای خام خویش را

عشق نگذارد که بنشیند غباری بر دلم

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

بسکه با حیرت برآوردیم کام خویش را

بر جبین ما نویسد عشق نام خویش را

پیچ و تابم بس نبود از رشک قاصد سوختم

هم نوشتم نامه هم بردم پیام خویش را

شکوه بیجا چرا می کردم از بیداد او

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
sunny dark_mode