×
عبید زاکانی » اخلاق الاشراف » باب ششم در حلم - مذهب مختار
گر سگی بانگی کند بر بام کهدان غم مخور.
حکایت: شنیدم که در این روزها بزرگی زنی بدشکل و مستوره داشت، به طلاق از او خلاصی یافت و قحبهای جمیله را در نکاح آورد. خاتون چندانکه عادت باشد صلای عام در داد. او را منع کردند که «زنی مستوره بگذاشتی و فاحشه اختیار کردی؟» آن بزرگ از کمال حلم و وقار فرمود که «عقل ناقص شما به سرّ این حکمت نرسد؛ حال آنکه من پیش از این گُه میخوردم به تنهایی، این زمان حلوا میخورم با هزار آدمی!»
۱ بیت