گنجور

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

گفتمش: یارا چرا لاغر بود پیکر مرا؟

گفت: از عشق میانی همچو مو لاغر مرا

گفتمش: بهر چه پشتم در جوانی چنبر است؟

گفت: زان باشد که باشد زلف چون چنبر مرا

گفتمش: غم بر رگ جانم چرا نشتر زند؟

[...]

الهامی کرمانشاهی
 

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید غدیر گوید

 

ساقیا می ده که می جان است گویی نیست هست

جان چه باشد باده ایمان است گویی نیست هست

گر نداری صاف، دردم می کشد دُردم بده

درد ما را دُرد درمان است گویی نیست هست

ساقیا عید غدیر است و به منبر مصطفی

[...]

الهامی کرمانشاهی
 

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مولود حضرت حجت و تهنیت خلعت حسام السلطنه گوید

 

آشکار از پرده عیدی جان فزا دیدار کرد

کز فروغ خود جهان را مطلع انوار کرد

فرّخا ماهی کزان چون شد دو هفته تابناک

روز فیروزی چو ماه چارده رخسار کرد

از پی تعظیم این روز همایون بود اگر

[...]

الهامی کرمانشاهی
 

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در مدح حضرت امام ثامن گوید

 

همچو خضر آب حیات از اهل جانان یافتم

بودم ار بیجان تنی سرمایه ی جان یافتم

مور بودم عشق از آن لب خاتمی لعلم سپرد

ره بدان خاتم سوی ملک سلیمان یافتم

دل نهادم تا به مهر دوست صاحبدل شدم

[...]

الهامی کرمانشاهی
 

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - فی تهنیة مولود السلطان خلّد الله ملکهُ

 

عید مولود شهنشاه ملایک پاسبان

باد مسعود و مبارک بر خدیو کامران

شرزه شیر بیشهٔ مردی حسام السلطنه

آنکه تیغش سرفشان است و سنانش جان ستان

شهریار راستین و میر دریا آستین

[...]

الهامی کرمانشاهی
 

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - در مدح میرزا حسن خان نایب الحکومه گوید

 

عید قربان آمد ای دلبر شوم قربان تو

ساغری می ده که جان سازم فدای جان تو

نیست کاری جان فدا کردن به راه دوستان

جان چه باشد آنچه دارم آن شود قربان تو

من کدامم کیستم از خود چه دارم چیستم؟

[...]

الهامی کرمانشاهی
 
 
sunny dark_mode