گنجور

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

 

هوایت در دماغ من نگنجد

خیالت در سر سوزن نگنجد

به زلفت دل نبستم، زانکه سگ را

کمند شاه در گردن نگنجد

به دامن چون چکانم گریه از چشم

[...]

ناصر بخارایی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۳

 

به بزم وصل ما و من نگنجد

همه جان شو که آنجا تن نگنجد

میان عاشق و معشوق تنگ است

چنان صحبت که پیراهن نگنجد

دل تنگم چه جای محمل عشق

[...]

جامی