گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۸

 

گر گشت آن سرو روان روزی سوی گلشن فتد

هم گل به غنچه در خزد، هم سرو در سوسن فتد

خاک رهش بر سر کنم، مقصودم آن کان خاک اگر

افتد ز سر باری همه در دیده روشن فتد

منت پذیرم، گر زند تیغ رقیبت گردنم

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

زان آتشی کز هجر تو هر دم به جان من فتد

گر دم زنم خورشید را صد شعله در خرمن فتد

گفتم شوم با درد تو یکسان به خاک ره ولی

حیف آیدم کز خاک ره گَردی بر آن دامن فتد

خود را نشانه کرده‌ام پیش کمان ابرویت

[...]

ناصر بخارایی