گنجور

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۳

 

تا خون نخوری چاشنی درد ندانی

تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی

تا بوی گلی نشنوی و کم نکنی ناز

آشفتگی باد چمن گرد ندانی

تا سر نشود خاک به جولانگه معشوق

[...]

عرفی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۵۸

 

ظلم است که درمان خود از درد ندانی

قدر دل گرم و نفس سرد ندانی

از زردی چهره است منور دل خورشید

ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی

از چشم بدان همچو سپندست فغانم

[...]

صائب تبریزی
 

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۶

 

تا می نخوری، قد رخ زرد ندانی ؛

تا جان ندهی، فایده ی درد ندان ی

تا جان نرسد بر لبت، از حسرت پیغام

آن مژده که قاصد بمن آورد ندانی

تا صاحب محمل، دلت ازکفر نرباید

[...]

آذر بیگدلی