گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۵

 

به گرد دل همی‌گردی چه خواهی کرد می‌دانم

چه خواهی کرد دل را خون و رخ را زرد می‌دانم

یکی بازی برآوردی که رخت دل همه بردی

چه خواهی بعد از این بازی دگر آورد می‌دانم

به یک غمزه جگر خستی پس آتش اندر او بستی

[...]

مولانا
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱

 

جفاکار است و خونریز آن بت بی‌درد می‌دانم

ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می‌دانم

چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف

چو او در عاشقی مردست یا نامرد می‌دانم

زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی

[...]

فضولی