×
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۳۵
من حریف ننگ و عار بیوفایی نیستم
بندبندم کن که من مرد جدایی نیستم
تلخ دارد خواب شیران جهان را مور من
خاک را ه مردم از بی دست و پایی نیستم
کرده ام من ترک دنیارا نه دنیاترک من
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۳
خود گدایم گرچه یار هر گدایی نیستم
یار اگر گردم بجز یار خدایی نیستم
دست خونریزی مرا در خاک و خون افکنده است
من ز دست افتادهٔ پای حنایی نیستم
ای جنون زینهار نگذاری مرا در دست عقل
[...]