×
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰
بلا به من که ندارم غم بقا چکند
کسی که دم ز فنا زد باو بلا چکند
نشانده بر سر من بهر قتل خلقی را
من ایستاده که آن شوخ بیوفا چکند
به قتل ما شده گرم و کشیده تیغ چو آب
[...]
کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۹
مریض را چو عیادت کشد دوا چکند
کس بپرسش یک شهر آشنا چکند
چو شانه نوبت چاکم بسینه افتادست
بدست شوق همین چاک یک قبا چکند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
[...]