گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸

 

چشم بر راهم که جانان کی رسد

با چمن سروِ خرامان کی رسد

نافۀ آهویِ چین کی آورند

وز سبا مرغِ سلیمان کی رسد

هر دمم از عشق صفرا می کند

[...]

حکیم نزاری
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۴

 

در ره بماند این چشم تر، کان شوخ مهمان کی رسد

لب تشنه را خون در جگر، تا آب حیوان کی رسد

شبها که من خوار و زبون باشم ز هجران بی سکون

غلتان میان خاک و خون تا شب به پایان کی رسد

شب مونسم زهره ست و مه وین روز تنهایی رسید

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۹

 

آخر این دردم به درمان کی رسد

نوبت دیدار جانان کی رسد

این دل سرگشته‌ی سودا زده

از وصال او به سامان کی رسد

آدم آشفته دل در انتظار

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰

 

جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟

وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟

ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر

باز گو تا: بوی،پیراهن به کنعان کی رسد؟

حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست

[...]

اوحدی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹

 

جانم رسید از غم به جان، گویی به جانان کی رسد؟

وز حد گذشت وین سر گذشت، آخر به پایان کی رسد؟

حالم صبا گر بشنود، حالی رسول من شود

لیکن چنین کو می‌رود افتان و خیزان کی رسد؟

من دور از آن جان و جهان، همچون تنی‌ام بی‌روان

[...]

سلمان ساوجی
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۳

 

آخر این دردم به درمان کی رسد

نوبت دیدار جانان کی رسد

این دل سرگشته ی سودازده

از وصال او به سامان کی رسد

آدم آشفته دل در انتظار

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴

 

گل رفت حالی از چمن تا خود به بستان کی رسد

وز شوق رویش ناله و زاری به دستان کی رسد

گفتم به باد صبحدم بشتاب در رفتن ولی

افتان و خیزان می رود او نزد جانان کی رسد

چون نزد جانان می روی بعد از سلام از من بگوی

[...]

جهان ملک خاتون
 

وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

خونخواره راهی می‌روم تا خود به پایان کی رسد

پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد

سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو

این سر که من می‌بینمش لیکن به سامان کی رسد

گر ه توانی چاره‌ام سهل است گو دردم بکش

[...]

وحشی بافقی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

بازم از وصلش به جسم ناتوان جان کی رسد

دل ز دلبر کی شکیبد جان به جانان کی رسد

یارب این دستی که دارد غیر بر دامان او

چون من از حرمان رویش بر گریبان کی رسد

وقت مردن وعده ی وصلم دهد تا زین نوید

[...]

سحاب اصفهانی
 
 
sunny dark_mode