گنجور

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷

 

ز مهر آن پری رویم دل دیوانه روشن شد

سراسر مشعلی شد دل تمام این خانه روشن شد

شراری بر دل آن آشنا آن را هم

وزین مشعل دل تاریک هر بیگانه روشن شد

شبی آمد بدین ویرانه گفتا ای فلان چونی

[...]

فیض کاشانی
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۸

 

چو مهر دوست بر دل تافت این ویرانه روشن شد

سراسر مشعلی شد دل تمام خانه روشن شد

کنون روز من از دل دل از مهرش روشنی دارد

ز نور شبچراغ عشق این کاشانه روشن شد

شبی پروانهٔ جانم بگرد شمع او گردید

[...]

فیض کاشانی
 

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

دلم تا کرد یاد از آن رخ جانانه روشن شد

به نور شمع چون شد آشنا پروانه روشن شد

خیال لعل ساقی آتشی افکنده در جانم

که می چون شعله آهم در این پیمانه روشن شد

حدیث عشق‌بازی بیش از این مخفی نمی‌ماند

[...]

قصاب کاشانی