×
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم
چون کبوترخانه جانها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود
[...]
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲
من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
طاقت نمیدارم ولی افتان و خیزان میبرم
از دست او جان میبرم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان میبرم
تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگدل
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴
من تحفه از دل میکنم نزدیک جانان میبرم
ور نیز گوید جان بده من بنده فرمان میبرم
چون من گدای هیچ کس جز جان ندارم دست رس
معذورم ار پای ملخ نزد سلیمان میبرم
من کار عشق دوست را آسان همیپنداشتم
[...]