گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۶

 

دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند

می برد بند خود آخره نه چنانش بستند

رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته

چه سببه بود که بر رشته جانش بستند

خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۱

 

دل چو در زلف تو پیچید روانش بستند

خواب در چشم پر آب نگرانش بستند

هر کجا بود در آفاق دل شیدانی

کارسن زلف تو در گردن جانش بستند

نیشکر تا که کند خدمت قند لب تو

[...]

کمال خجندی