گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

روزگاری شد که دل با داغ هجران خو گرفت

از نصیحت باز کی گردد دلی کان خو گرفت

مشکل است آزاد بودن، دل که با دلبر نشست

مردنست، از تن، جدایی دل که با جان خو گرفت

عقل بیرون شد ز من، پرسیدمش کین چیست، گفت

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۹

 

دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت

عمرها جان کند تا با درد هجران خو گرفت

نیست میل بزم وصل از کلبه هجرم که چغذ

کم رود سوی عمارت چون به ویران خو گرفت

یاد مرهم بر دل من سخت می آید چو تیر

[...]

جامی
 

ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۰

 

یک نظر دیدم و دل با نیش مژگان خوگرفت

یک تبسم کرد و سر با ترک سامان خوگرفت

آرزو دارم که جان در پایش افشانم، ولی

ترسم از تنهایی دردش که با جان خو گرفت

پیرهن پنهان درم دانم زهم دور افکند

[...]

ابوالحسن فراهانی