×
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۴
یکی امروز سر زلف پریشان بگذار
شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی
مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار
نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
[...]
سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۴
ای هرزه درا ناله و افغان بگذار
تا دم نزنی دگر دل و جان بگذار
آخر ز تو می برند مشکل همه چیز
پس خود برخیز و بر خود آسان بگذار
سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۵
خواهی که رسی به دوست جولان بگذار
اول سر خویش را قربان بگذار
یک عمر ز خویشتن سفر کن و آن گاه
دل در خم زلف ماهرویان بگذار