گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۴

 

یکی امروز سر زلف پریشان بگذار

شانه تا کی بود انگشت به دندان بگذار

گر سرم نیست به سامان ز غمت هیچ مگوی

مر مرا هم به من بی سرو سامان بگذار

نیک دانند لب و چشم تو مردم کشتن

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

اوحدی » جام جم » بخش ۸۰ - در طلب مرشد

 

سود جویی، ره زیان بگذار

کار خود را به کاردان بگذار

اوحدی
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۴

 

ای هرزه درا ناله و افغان بگذار

تا دم نزنی دگر دل و جان بگذار

آخر ز تو می برند مشکل همه چیز

پس خود برخیز و بر خود آسان بگذار

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۸۵

 

خواهی که رسی به دوست جولان بگذار

اول سر خویش را قربان بگذار

یک عمر ز خویشتن سفر کن و آن گاه

دل در خم زلف ماهرویان بگذار

سعیدا